حسن جونحسن جون، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

عاشقتم مامانی

بدون عنوان

سلام مامانم خوبی امروز که از دانشگاه اومدم افتادم فقط خدا کنه شما از من نگیری غروب که خوابوندمت با بابایی رفتیم دکتر کلی امپول داد و گفت نباید 3 روز هز خونه بیرون بری ببخش با تبلت برات مینویسم یخورده سخته نوشتن  خدایا مراقب گل زندگیمون باش امین.
12 آذر 1392

مریضی بابایی

سلام مامانی خوبی؟دیروز بابایی مریض شد قرار بود بریم دکتر که گفت بهتره ولی ساعت ٥ حالش بد شد من که بودم دانشگاه مامان جونم که از تو مراقبت میکرد بابا با عمه رفت سرم و امپول گرفت قبل اومدنش من رسیدم خونه سرم وصل کرد و خوابید الهی بمیرم یسره تب و لرز داره براش دعا کن مامانی بعد اینکه سرمشو کشیدم نیم ساعت بعدش ابمیوه و سوپ بهش دادم ٩ بیدارش کردم شام و قرصشو خورد و خوابید خیس عرق بود طفلی شمام یسره جیغ میکشیدی بابایی سرش درد میکرد بردمت خونه همسایه ١ساعت بعد اومدی بعد شام وقتی خوابیدی من درسامو خوندم تا ٢ بیدار بودم اگه بابایی چیزی خواست خواب نباشم ٢ تا ٤ خوابیدم بیدار شدم بابایی که رفت سرکار ٧ خوابیدم ولی تو وروجک بیدارم کردی. ...
12 آذر 1392

حسن و اجی سوگند ومحمد صالح

سلام عزیز مامان امروز من و شما و مامان جون(مادری)رفتیم خونه عمه جون برا تبریک و دیدن نی نی قربونش برم چه نازه اینجا لج کردی و به مامان جون گفتی ای ای بیشی(نی نی بشینه اینجا)مام گذاشتیم بغلت بعد چون شما نی نی اذیت میکردی شوهر عمه مثلا بهت چشم غره میرفت شمام با ترس نگاش میکردی وه نی نی گذاشتیم بغلت ...
8 آذر 1392